جمعه

جمعهء ساکت

جمعهء متروک

جمعهء چون کوچه های کهنه، غم انگیز

جمعهء اندیشه های تنبل بیمار

جمعهء خمیازه های موذی کشدار

جمعهء بی انتظار

جمعهء تسلیم

 

خانهء خالی

خانهء دلگیر

خانهء در بسته بر هجوم جوانی

خانهء تاریکی و تصور خورشید

خانهء تنهائی و تفال و تردید

خانهء پرده، کتاب، گنجه، تصاویر

 

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه های ساکت متروک

در دل این خانه های خالی دلگیر

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...

عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم زآلودگی ها کرده پاک

 

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایهء مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

 

ای دل تنگ من و این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هرکسی را تو نمی انگاشتم

 

درد تاریکیست درد خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه دل سینه ها

سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها

 

 

آه، ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دور دست آسمان

جوی خشک سینه ام را آب تو

بستر رگهایم را سیلاب تو

در جهانی اینچنین سرد و سیاه

با قدمهایت قدمهایم براه

 

ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته

گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه، ای بیگانه با پیرهنم

آشنای سبزه واران تنم

آه، ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب

آه، آه ای از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این، این خیرگیست

چلچراغی در سکوت و تیرگیست

عشق چون در سینه ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

 

این دگر من نیستم، من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

خیره چشمانم به راه بوسه ات

ای تشنج های لذت در تنم

ای خطوط پیکرت پیرهنم

آه  می خواهم که بشکافم ز هم

شادیم یک دم بیالاید به غم

آه، می خواهم که برخیزم ز جای

همچو ابری اشک ریزم های های

 

این دل تنگ من و این دود عود ؟

در شبستان، زخمه های چنگ و رود ؟

این فضای خالی و پروازها؟

این شب خاموش و این آوازها؟

 

ای نگاهت لای لائی سِحر بار

گاهوار کودکان بیقرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیا های من

 

ای مرا با شور شعر آمیخته

اینهمه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی

درآن لحظه.....

در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی دمادم تق و تق منقار می زد باز و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است و تنها می خورد هر کس که دارد در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیرین است غم شیرین تر از شهد و شکر می کرد نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است شلوغ است دروغ است و غریب است و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم و نرم و بسیاری که بی شرم در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست  درنده است بد است زننده ست و بیش از این همه اسباب خنده ست در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است و دور است و کور است در آن لحظه که می پژمرد و می رفت و لختی عمر جاویدان هستی را بغارت با شنتابی اشنا می برد و می رفت در آن پرشور لحظه دل من با چه اصراری تو را خواست و می دانم چرا خواست و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده که نامش عمر و دنیاست اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تا پودش باد
گو برید، یا نروید، هر چه در هر کجا که خواهد
یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک می گوید
باغ بی‌برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها،